روانِ خسته منم
جانِ خسته منم
روحِ خسته منم...
منی خستهتر از من
در من راه میرود
در من،
تمامِ راههای نرفته جهان را...
بیا،
کنار حوصلهام بنشین
کفشهایت را در بیاور
پارچهی گلداری با بوی اقاقی پهن کردهام
قلقل آبی و استکانی چای...
من از تمامِ راههای جهان بازگشتهام...
کفشها هم از
بالا و پایین روزگار خستهاند
کنار تنهاییام بنشین
جانِ سردت میشود از این همه راه
از این همه آه
بنشین و چایات را بنوش
که هر نهایتی
به نهایتی دیگر
باز میشود...
چایات را بنوش...
شعر :مژگان عبدالملکی